محل تبلیغات شما

یک چینی در بهشت‌ 

موزاییک ها برق میزد و همه جا تمیز و خوشبو و زیبا بود .وقتی به رنگ سرخ ربدوشامبر بلندم که از مخمل دوخته شده بود نگاه می کردم ،حس خوشایندی وجودم را فرا می گرفت که شاید نظیر آن را در دورانی که نوجوان بودم و به دریافت جایزه ی دانش آموز نمونه ی استان نائل آمده بودم احساس کرده بودم .یکبار هم برای نخستین باری که تونستم منتظر بایستم تا مون را که دیوانه وار دوست داشتم،توی کوچه ببینم و جلو بروم و بهش سلام کنم .نظیر چنین اتفاقی دیگر برایم تا این لحظه پیش نیامده بود .در عوض،مردمک چشم های ریزی را دیدم که داشتند با ولع مرا نگاه می کردند و حد این نگاه کنجکاوانه به نحوی بود که تصور می کردم ممکن است هر آن از حجم کوچکی که حفره های استخوانی ریز زیر ابروان را پوشیده را شکافته و بیرون بزنند ! چه اهمیتی داشت،حداقل با این ایده،از این که توانسته بودم بر رقیبم فائق و به افتخار پوشیدن لباس مزین به مدال افتخار کنگ فو نایل گردم به خودم افتخار می کردم .مزه ی شوری که از فرود آمدن ضربات سنگین دست و پای حریف در واپسین زمان جهت جبران نتیجه بر چانه ام فرود آمده بود و گز گز کردن سر انگشتان دست چپم،هیچ کدام نمی توانستند خللی در شادی وصف ناپذیر پوشیدن این ردای زیبا و پر اهمیت در من ایجاد کنند .از همین حالا می دانستم که تلفن ها و مصاحبه ها شروع خواهد شد ،همانطور که از دقایق قبل هم عکاسان رسانه های گروهی کارشان را آغاز کرده بودند .غلبه برحریف کهنه کار چینی ،کم اهمیت نبود و خودم را به قله های دست نیافتنی موفقیت،رسیده می دیدم .گل بر روی سر و شانه و مدال روی سینه و جام قهرمانی در دستانم قرار گرفتند .حاضران طرفدار شادی و پایکوبی می کردند و جنجال و شور و هیجان وصف ناپذیری در جریان بود .پس از مدتی _ شاید چند ساعت _ رفته رفته همه چیز آرام شد و حالت عادی به خود گرفت .من هم آماده شده بودم تا به اتفاق همراهانم به منزل بروم .حریفم خیره شده بود و ناباورانه نگاهم می کرد؛ نه تنها این حادثه  را باور نکرده بود بلکه ظاهرش نشان می داد که بهم ریخته است .جلو رفتم تا با او دست بدهم،ولی ،رویش را برگرداند و تمایلی از خود نشان نداد .این کار با تمام سختی شکست،در حیطه ی ورزش نامناسب بود .بیرون  رفتم .پدرم مرا صدا زد و در گوشم جمله ای گفت .او در تمام عمر مشوق و راهنمایم بود و من موفقیت هایم را به او مدیون بودم .در مقابل درخواست پدرم ،متواضعانه سرم را به نشانه تائید تکان دادم و پدرم در حالی که ربدوشامبر را از من می گرفت به سمت حریف چینی  فت .

دستی به سرش کشید و او را از جا بلند و جامه را تنش کرد .برق شادی را در چشمان مرد چشم بادامی مشاهده کردم و گل از گلش شکفت و با پدرم دست داد .من هم سری برایش تکان دادم .چه حسی پیدا کرده بودم نمی دانم ،اما فکر کردم که حریف مسابقه ی من ،انگار آرام گرفت ،جوری که انگار در ابرها قدم می زند

 

 

 

سهم عشق / م.خوش قلم

ببیم،تا حالا عاشق شده اید؟!/م.خوش قلم

بی تفاوتی / م.خوش قلم

ی ,هم ,های ,پدرم ,شادی ,کرده ,می کردم ,که از ,را به ,بود و ,می کردند

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Ghanoni DOWNLOAD