محل تبلیغات شما

 

ما چه به سرنوشت و تقدیر اعتقاد داشته باشیم یا نداشته باشیم ،همواره در طول جریان زندگی و به ویژه رسیدن به یک هدف مشخص اتفاق هایی می افتد که گاهی تصور آن را هم نمی کردیم . آن شب ، مرد به آسمان خیره شده بود و با خودش می اندیشید که چطور شد که به اینجا رسید و چرا می بایستی طوطیش را از دست می داد . پا گذاشتن به این شهر که وجود صندوقچه ی اسرار آن را مرموزتر می کرد براساس چه تصمیمی انجام گرفته بود . او از ابتدا خبر نداشت که در اینجا چنین چیزی هست ،اما وقتی که شنید کنجکاو شد تا از راز آن با خبر شود . زبان آموخت و اندوخته ی خود را که از کار در شهرهای مختلف به دست آورده بود را هزینه کرد ،اما . آهی کشید و دوباره به قفس طوطیش نظری انداخت . پنج سال بود که طوطی همه جا و همه وقت مونسش بود و در این مدت حتی یک شب هم به دور از او سر نکرده بود . از طرف دیگر طوطی هم خسته و سرگردان بود و‌نمی دانست تا پیدا کردن مرد و قفسش ، که تصور می کرد همچنان در مسافرخانه هستند کجا می توانست اندکی استراحت کند و چشم برهم بزند . هم طوطی و هم مرد ، برای دانستن چیزی که به آنها مربوط نمی شد و کمکی به زندگی خود و اطرافیانشان نیز نمی کرد دچار مشکل شده بودند . در همان شب و در تاریکی ، مرد صدای ضعیفی به گوشش خورد . خوب که دقت کرد پیرمردی را دید که در گوشه ای به یکسری اعمال عجیب و غریب مشغول است . از جا برخاست و به سمت او رفت و سلام کرد . پیرمرد مشغول به انجام کار خود بود و توجهی به مرد جوان نکرد . مرد جوان داشت او را نگاه می کرد که به نظرش آمد پیرمرد هر لحظه بزرگ و بزرگتر می شود و تمام اندامش سفید رنگ می نمود . وحشت وجودش را فرا گرفت و در حالیکه قفس را محکم در دستش داشت شروع کرد به دویدن . 

( ادامه دارد )  

 

سهم عشق / م.خوش قلم

ببیم،تا حالا عاشق شده اید؟!/م.خوش قلم

بی تفاوتی / م.خوش قلم

مرد ,هم ,، ,ی ,شب ,طوطی ,می کرد ,که به ,بود و ,و در ,، مرد

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

کاغذ ستاره البرز