محل تبلیغات شما



سهم عشق 

ترا سهمی است از عشق مرا سهمی است از غم      

مرا سهمی است بسیار ترا سهمی است بس کم

چه بسیار است اندک مرا وقتی که دوری            

    کمم گردیده  بسیار ز اندوه تو هر دم

نمی دانم که هستی چنین بر دل نشستی            

    بر این زخم دل من همی باشی تو مرهم

سراپا از تو لبریز ؛ پرم از جام عشقت                    

   به هر کوی و مکانی ، به هر ثانیه و دم 

از آن روزی که با تو نگاهم آشنا شد                        

  به تسبیح گفتم این ذکر شدم عاشق مسلم

حدیث عشق فراوان ، سخن از عشق بسیار      

       ز عشق هرچند گویند مکرر باشدش کم

" ولا یدع مع الله اله آخر "  اما            

   " تبارکت  و تنزیح "  از این آیات محکم

 


 

منصور برای پایان نامه ی کارشناسی خود در رشته ی روانشناسی بالینی، تصمیم گرفت تا تاثیرات عشق بر شخصیت و روان انسان را تحقیق کند . استاد راهنما ابتدا با این کار او مخالف بود و اعتقاد داشت تاکنون در مورد عشق به اندازه ی کافی بحث شده و موضوعات به اثبات رسیده در این زمینه فراوان است ، اما از آنجا که منصور سعی داشت با نگاهی کاملن جدید عشق و عاشقی را مورد توجه قرار دهد،به ناچار استاد پذیرفت اما همزمان به او یادآور شد که چنانچه دست آورد تازه و قابل قبولی ارائه نکند ،بایستی یا موضوع دیگری را برگزیند یا به هرحال فکری برای پایان نامه اش بکند . منصور می دانست که استاد نیکو،با سال ها تجربه در تدریس و تالیف و مشاوره ، به راحتی از پایان نامه دفاع نخواهد کرد و چنانچه نتواند نظر وی را تامین کند،چه بسا در ارائه ی پایان نامه دچار مشکل می شد . این بود که ابتدا یک پرسش را درنظر گرفت تا با آن وارد مقدمات تحقیقش شود . سئوال این بود :" آیا تا به حال عاشق شده اید ؟ " . وقتی که ابتدا پرسش خود را با پدرش دکتر ناصر فرهود جراح قلب مطرح کرد ، پدر به او پاسخ داد که بلی . و منصور به این جواب بسنده نکرد . از پدرش پرسید : خب ؟ پدر گفت : خب ؟! 

منصور : یعنی عاشق شدید ،اما کی و چطور ؟ 

پدرش لبخندی زد و گفت : پسرم ،هرچند که شما روانشناس خواهی شد و بیمار یا مشاوره بگیرانت با اعتماد کامل تمام حرف ها و درد و دل ها و شاید حتی رازهایشان را بدون هیچ اجباری ،بلکه با رضایت کامل خواهند گفت تا راهکار مناسبی برای حل مشکلشان پیدا کنند،اما هرگز سعی نکن از راز دل انسان ها بدون رضایتشان با خبر بشوی . من سروکارم با قلب است ،قلب که همراه مغز دو عضو مهم و لازم برای حیات آدمیان هستند . با چشم خودم دیدم که قلب های بیمار ، وقتی که به لحاظ عاطفی تحریک می شوند ،تا چه اندازه منظم و دقیق کار می کنند . بنابراین اگر قلبی عاری از عشق باشد ، قلب نیست بلکه موتور پمپاژ خونی است که برای ادامه ی زندگی به شخص کمک می کند و هروقت هم که دچار مشگل شد ،مثل یک قطعه ی یدکی قابل تعویض و تعمیر است یا اینکه . 

منصور پرسید : خواهش می کنم پدر،ادامه بدهید .

پدر منصور ادامه داد : من تنها میتوانم قلبی را مرده بدانم که بی عشق زندگی می کند واگرنه بازایستادن قلب عاشق ،تنها یک ایست قلبی است نه به معنای مرگ عشق و چه بسا قلب هایی که می طپند و در ظاهر حیات دارند اما . ، بگذریم .منصور از پدرش تشکر کرد .او برای تحلیل گفته های پدر نیاز به زمان داشت ،با خودش فکر کرد که چطور با اینکه می خواهد بداند دیگران عاشق شده اند یا نه ؟ و اینکه چگونگی آن را بداند ؛ پس چطور خودش .!!!؟ بله ،منصور پدر و مادرش را بیش از حد دوست داشت ،برادرش منوچهر و خواهرش مینا را هم دوست داشت ، او حتی همه ی مردم جهان و کشورش را دوست داشت ،تمام این ها را حس می کرد . منصور حتی از رقیب دانشگاهیش که بارها و بارها برای او دردسر ساز شده بود گله و شکایتی نداشت و او را هم دوست داشت ،اما منصور حس می کرد که اگر قلبش از کار بیفتد . خودش را به آیینه رساند . دست روی قلبش گذاشت و چشمانش را بست . در افکارش غوطه ور شد . چیز جدیدی را حس می کرد ، احساس خوشایندی تمام وجودش را دربر گرفت و ضربان قلبش شروع کرد به تند تند طپیدن . چشمانش را باز کرد،فریاد خفیفی از خوشحالی کشید و در حالی که حاضر می شد تا از خانه بیرون برود ، روی کاغذ نوشت : آیا بی عشق زنده ایم ؟ » و از در اتاق بیرون رفت .

 

 


 

شب گذشته داشتم قسمتی از یک رومه را می بریدم تا با آن ،سوراخ کوچکی را که در کنار میزتحریرم ایجاد شده بود را بپوشانم که ناگهان نوشته ی متن آن ،متوقفم کرد. با این که به خودم قول داده بودم تا دیگر به سراغ اینجور مطالب و خبرها نروم و فقط با قانون جذب کار داشته باشم تا هرآنچه را که آرزومندم به فوریت و آسانی بدست بیاورم ،اما کنجکاوی تیتر با عکس پیوست متن رومه بر من فشار می آورد تا از موضوع سردربیاورم . نگاهی به سوراخ کوچک میزتحریر و نگاهی به تابلوی آرزوها روی دیوار انداختم . اینجا بود که می بایستی خودم را امتحان می کردم که ببینم تا چه اندازه در برابر وسوسه ها پایداری دارم . لبخندی زدم ،بعد هم نفس عمیقی کشیدم . چسب را برداشتم و با خونسردی کامل انگار که هرگز رومه را ندیده باشم یا چه بهتر ؛ تصور کردم رومه یک ورقه ی باطله یا سفید هست ، آن را به جایی که دوست داشتم چسباندم . میز تحریر حالا دیگر مشکلش حل شده بود و تا زمانی که میتوانستم از سایر قسمتهای آن بهره بگیرم دوباره قابل استفاده بود . خوشحال شدم ؛ خوشحال از اینکه به خودم مسلط شدم و به جای حاشیه رفتن کاری را که شروع کرده بودم به اتمام رساندم . عادت داشتم که کوچکترین کار انجام شده را با دعوت خودم به صرف شیرینی،چای یا قهوه جشن بگیرم . کتری را به برق زدم و تا زمانی که آب جوش بیاید ، قهوه را داخل فنجان ریختم . قهوه که آماده شد ، روی صندلی لم دادم و بی خیال شروع به نوشیدن قهوه کردم . این بی خیالی به من کمک می کرد تا از رویدادی که چند ساعت قبل اتفاق افتاده بود و رومه ها با آب و تاب به آن پرداخته بودند صرفنظر کنم . اصلن من رومه را برای همین خریدم تا با آن بتوانم قسمت های مختلفی را که احتیاج به تعمیر جزیی دارند را مرمت کنم ؛ مثل همین میز تحریر . البته که کاربردهای دیگری هم دارد مثل شیشه پا کردن ،خشک کردن و بعضی چیزهای دیگر . حالا چرا از دستمال،یا کاغذ سفید یا باطله استفاده نکردم ؟ جوابش خیلی راحت است چون می خواستم بدانم تا چه اندازه در مسیر هدف هایی که دارم پیش میروم و به چه میزان از اخبار جوراجور و درست و غلط دوری می کنم . همینطور که قهوه را می نوشیدم و عبارات مثبت تاکیدی مرتبط را هم تکرار می کردم،زیر چشمی نگاهی تند و سریع هم به تیتر رومه که درست در دیدرسم قرار داشت می انداختم . هربار یکی دو کلمه در ذهنم نقش می بست .بعد نفس عمیق هوم باز هم عمیق تر هوم م م . تنها یک راه داشت که به آن توجه نکرده بودم آنهم اینکه رومه را از قسمت دیگر بچسبانم تا اینطوری نگاهم به تیتر و سوتیتر نیفتد . فنجان را روی میزتحریر قراردادم ،از جایم برخاستم و چسب به دست ،جای رومه را تغییر دادم . دوباره آرام گرفتم . بعد شروع کردم به نوشیدن قهوه،نگاه به تابلوی آرزوهای روی دیوار،تکرار عبارات مثبت تاکیدی و تصور کردن هدف ها به گونه ای که تمام آن ها به آسانی به من رسیده اند . چه لذتی دارد بی تفاوتی ! 

دوباره مثل دفعه ی قبل زیرچشمی و‌تند تند کلمات رومه را دنبال کردم و بازهم با چسب ،جای این صفحه را با صفحه ی بعدی عوض کردم و دوباره قهوه،تصور،عبارات و . بعد حس کردم که این رومه با این تیتر مناسب برای چسباندن نیست . همه را کندم و دور ریختم ! بعد با بی تفاوتی کامل به خودم گفتم که فردا ! فردا حتمن این سوراخ کوچک میزتحریر را خواهم گرفت ! 


 

کارآگاه مندل ، سر ساعت در ایستگاه منتظر بود تا دستیارش هنری برسد تا به اتفاق سوار قطار شوند .‌ با وسواس به ساعتش نگاهی انداخت و در حالیکه دلش شور میزد تا‌ آخرین قطار یکشنبه را از دست ندهد ، به مسیر آمدن هنری چشم دوخت . قطار آماده می شد تا حرکت کند . کارآگاه با ناخرسندی ،چمدانش را برداشت و تصمیم گرفت هرطور هست و حتی بدون دستیارش که حکم محافظ او را هم داشت سوار قطار شود .‌او ماموریت داشت تا بطور محرمانه به یکی از شهرهای جنوبی برود و از قضیه ی چند قتل مرموز و گم شدن اسرار آمیز الماس گرانبهای موزه ی آنجا با خبر شود . بدون تردید کارآگاه پرتجربه ای مثل او که پرونده های جنایی بزرگی را حل کرده بود ، می توانست مشکل گشای پلیس جنوب باشد که پس از گذشت چند ماه از مفقود شدن الماس و قتل مشکوک چند نفر،هنوز هم سرنخی را پیدا نکرده بود .‌ درست وقتی که پایش را روی اولین پله گذاشت تا بالا برود ،دستی چمدانش را لمس کرد . به سرعت خودش را پس کشید ،اما دید که هنری نفس نفس ن می خواهد او را در بالا بردن چمدان همراهی کند . فرصتی برای گفتگوی اضافی نبود و ترجیح می داد تا علت تاخیر هنری را بعد از سوار شدن و در یک فرصت مناسب بداند ، این بود که دستش را پس کشید تا دستیار جوانش ، هم چمدان او و هم خودش را بالا بیاورد . چند دقیقه بعد ، هر دو در کوپه جا گرفته بودند و قطار سوت ن حرکت کرد . کارآگاه مندل عادت داشت که در تمام سفرها تا حد ممکن به جای اتومبیل از وسایل حمل و‌نقل عمومی استفاده کند و از همه مهم تر این که با وجود این که به ماموریت کاری می رفت ، هرگز دوست نداشت با جدا کردن خودش از سایر مسافرین ،ایجاد سئوال کند . در ضمن معتقد بود حضور در جمع باعث می شود تا بیشتر افکارش در خصوص مساله ای که می بایستی حل می کرد فعال شود ، هر چند دستیارش ترجیح می داد اینگونه نباشد اما نظر مافوق خود را با احترام می پذیرفت . هنری کنجکاو بود که درباره ی ماموریتشان بداند . مندل در حالیکه جدول سودوکوی مورد علاقه اش را که در لب تاپش بود را برای حل کردن آماده می کرد به هنری گفت : وقتی برای صرف غذا به رستوران قطار برویم بیشتر با یکدیگر گفتگو خواهیم کرد . این جمله را به گونه ای ادا کرد که می شد استنباط کرد در خصوص دیرآمدن هنری بیگمان‌ ،سرزنشی در راه است . مندل اضافه کرد : البته تنها این چیزی را که هم اکنون به آن فکر کردی نیست . بعد شروع کرد به حل جدول و هنری هم مطمئن شد که بزودی ، در باره ی ماموریت پیش رو از کارآگاه خواهد شنید . این بود که از شیشه به بیرون خیره شد و حرکت درختان را که از قطار دور می شدند را نگاه کرد .

( ادامه دارد ) 

 


 

بایستی باور داشته باشیم که برخی چیزهایی را که دوست نداریم جلوی راهمان قرار می گیرند تا به هدفمان برسیم . با خود می اندیشیم که چی می خواستم چی شد ، اما در نهایت درخواهیم یافت که آنچه را آرزو می کردیم محقق گردیده است . درست این مساله برای مرد جوان در همان شب اتفاق افتاد و در حالیکه از ترس سایه ی وهمناک قفس به دست می دوید و حاضر نبود حتی برای بهتر دویدن قفس را دور بیندازد ،صدایی به گوشش شنید ؛ طوطی او را صدا می زد . نفس ن و در حالی که عرق کرده بود ایستاد و به مسیر صدا توجه کرد . طوطی روی شانه اش بود !!! بهترین لحظه ی زندگی اش را تجربه می کرد . فراموش کرد که سایه ی خطر در پی اوست . نشست و طوطی را گرفت و بوسید .اشک شوق از گونه هایش سرازیر شد . طوطی هم پرو بالش را به صاحب خود می مالید و ابراز رضایت می کرد . برایشان مهم نبود که چه کسی می خواهد به آنان ضربه بزند . با هم بودن جرات و قوتشان را زیاد کرده بود . مرد جوان با نشاط و انرژی وصف ناپذیری از جایش برخاست و منتظر بود تا سایه ی شومی را که پشت سرش می آمد را درهم بشکند ، اما هر چه نگاه کرد اثری ندید . چشم هایش را با دست مالید ،اما خبری نبود . طوطی را در آغوش فشرد و گفت : هوا که روشن شد از این شهر خواهیم رفت .طوطی خوشحال شد . اما در دل هرکدام هنوز پی بردن به راز صندوقچه ی اسرار نهفته مانده بود .

با طلوع خورشید ،مرد جوان و طوطی از شهر خارج شدند .

ساعتی بعد به والی شهر خبر دادند که دو مرد جوان جهانگرد و سیاح وارد شهر گردیده اند و از قرار معلوم اسم آنان سفند و سبروت است . والی به ریش های جش دستی مالید و گفت : منتظر این ها بودم ، از قبل رمال باشی آمدنشان را پیشگویی کرده بود . بی جهت سبب مزاحمت آن جوان و طوطی اش را فراهم کردیم ، اما جانشان را سلامت به در بردند و این را مدیون دوستی و رفاقت و علاقه ی قلبی شان هستند .همانگونه که پدر خلد آشیانم فرموده بودند ، مقابله با آنانی که با یکدیگر دوست و رفیق و متحد باشند نا ممکن است . 

بعد دستور داد تا رمال باشی را به حضورش بیاورند و اضافه کرد تا از دو میهمان تازه وارد شده چشم برندارند و تا می توانند توجهشان را به قصه ی صندوقچه ی اسرار و آموزش زبان شهر معطوف کنند تا دستورات بعدی صادر گردد .

( ادامه دارد )

 


 

ما چه به سرنوشت و تقدیر اعتقاد داشته باشیم یا نداشته باشیم ،همواره در طول جریان زندگی و به ویژه رسیدن به یک هدف مشخص اتفاق هایی می افتد که گاهی تصور آن را هم نمی کردیم . آن شب ، مرد به آسمان خیره شده بود و با خودش می اندیشید که چطور شد که به اینجا رسید و چرا می بایستی طوطیش را از دست می داد . پا گذاشتن به این شهر که وجود صندوقچه ی اسرار آن را مرموزتر می کرد براساس چه تصمیمی انجام گرفته بود . او از ابتدا خبر نداشت که در اینجا چنین چیزی هست ،اما وقتی که شنید کنجکاو شد تا از راز آن با خبر شود . زبان آموخت و اندوخته ی خود را که از کار در شهرهای مختلف به دست آورده بود را هزینه کرد ،اما . آهی کشید و دوباره به قفس طوطیش نظری انداخت . پنج سال بود که طوطی همه جا و همه وقت مونسش بود و در این مدت حتی یک شب هم به دور از او سر نکرده بود . از طرف دیگر طوطی هم خسته و سرگردان بود و‌نمی دانست تا پیدا کردن مرد و قفسش ، که تصور می کرد همچنان در مسافرخانه هستند کجا می توانست اندکی استراحت کند و چشم برهم بزند . هم طوطی و هم مرد ، برای دانستن چیزی که به آنها مربوط نمی شد و کمکی به زندگی خود و اطرافیانشان نیز نمی کرد دچار مشکل شده بودند . در همان شب و در تاریکی ، مرد صدای ضعیفی به گوشش خورد . خوب که دقت کرد پیرمردی را دید که در گوشه ای به یکسری اعمال عجیب و غریب مشغول است . از جا برخاست و به سمت او رفت و سلام کرد . پیرمرد مشغول به انجام کار خود بود و توجهی به مرد جوان نکرد . مرد جوان داشت او را نگاه می کرد که به نظرش آمد پیرمرد هر لحظه بزرگ و بزرگتر می شود و تمام اندامش سفید رنگ می نمود . وحشت وجودش را فرا گرفت و در حالیکه قفس را محکم در دستش داشت شروع کرد به دویدن . 

( ادامه دارد )  

 


از آن سوی خیابان

توی این برف و بوران،و در این سرمای طاقت فرسا،شال گردن و کلاه و چکمه و بخاری ماشین هم تقریبن بی اثر است ،یا شاید من اینگونه بدنم تحمل نداشت .در هر حال،پیش از رسیدن به منزل،می بایستی مقداری خریدم می کردم چون برای شام،یکی از دوستان به دیدارم می آمد .هر چند که به او پبشنهاد دادم تا به رستوران برویم،ولی او اصرار داشت تا به یاد زمانی که دبیرستان بودیم و با هم سفر ی به شمال داشتیم،با یکدیگر غذا را طبخ و آماده کنیم .معمولن غالب اوقات یا غذا را بیرون از منزل صرف می کنم و یا این که با یک نوع سر هم بندی ،پاسخی برای رفع گرسنگی پیدا می کنم و البته صرف غذا در رستوران،شامل دعوت از دوستان هم می شود .در هر حال،غدیر از من خواست تا تهیه ی شام در منزل باشد و من نیز پذیرفتم .چند خرید مختصر و پس از آن،به فروشگاه مرکزی که تا ساعت نه شب باز بود رفتم .سعی کردم چیزی را از قلم نندازم ؛ میوه،کاهو،نوشابه،کالباس،روغن زیتون،گوشت،سس،چیپس و انواع و اقسام خوراکی ها و همینطور تنقلاتی را که لازم بود خریدم .حتی قهوه را هم از قلم نیانداختم .با چرخدستی فروشگاه ،وسایل را به اتومبیلم انتقال دادم و آن را به فروشگاه بازگرداندم .همین که خواستم سوار شوم و حرکت کنم،چشمم به آن سوی خیابان افتاد .با دیدن این صحنه،سرما را از یاد بردم .مردی با یک بارانی و چتر ،نشسته بود و ساز می زد .خیلی منقلب شدم ،به نظرم رسید که چه بهتر به او هم کمک کنم .به طرف او رفتم و ابتدا گوشه ای

ایستادم و به همراه چند نفر،به نوای دل انگیز سازش گوش فرا دادم .بعد از پایان همگی از جمله من برایش دست زدیم و او هم سرپا ایستاد و به ابراز احساسات ما پاسخ داد .عده ای رفتند و برخی از جمله من منتظر ماندند تا او چرخی بزند و بنابر روال عادی پول جمع کند،چون حتی ظرفی هم پیش رویش نداشت تا بتوان در آن سکه ریخت .با کمال حیرت،وسایلش را جمع کرد و عازم رفتن شد .باز تعدادی رفتند و من و دو،سه نفر مانده بودیم و رفتارش را نظاره می کردیم و گاهی اوقات هم با چشم،افکارمان را درباره ی این کار او،به یکدیگر منتقل می کردیم .دیگر رفتن او بدون دریافت حتی سکه ای مسجل شده بود که خانمی دل به دریا زد و گفت : شما نوازنده ی فوق العاده ای هستید.و مرد هم با حرکات چشم و دست و سر از او تشکر کرد و دیگری گفت : فوق العاده بود .و خواست سخنی بگوید مبنی بر این که به او کمکی بکند،اما نتوانست حرفش را تمام کند .من ناگهان گفتم : می تونید به من افتخار بدید شام را در کنار هم باشیم؟حاضرین با تردید به من نگاه کردند .نوازنده گفت :با کمال میل،چرا که نه ؟

 

آن شب هم شام را به اتفاق دوستم و نوازنده،در رستوران صرف کردیم .از آن موقع،هر بار که از فروشگاه بزرگ خرید می کنم ،صدای موسیقی نوازنده را که به گفته ی خودش تنها برای عشق می نواخت را در گوش ذهنم می شنوم .

 

 

 


من و چخوف 

اولین کارم این بود که مجموعه داستان ها  و نمایشنامه های آنتوان چخوف را بخوانم ؛کوتاه،موجز و پر معنا .زندگی کوتاه و پربار او نیز پر از کشش و تعلیق و هیجان است،گویی که زندگی از روی چخوف داستان نوشته است .در گوشه ای از کافه ای در یکی از شهر های کشوری اروپایی نشسته بودم و ضمن نوشیدن قهوه و گوش دادن به موسیقی آرامی که از بلندگوهای کافه پخش می شد،روی فیلمنامه ی جدیدم کار می کردم .فرصت زیادی نداشتم و حداکثر بایستی تا دو هفته ی دیگر،نسخه ی نهایی فیلمنامه را به تهیه کننده ارائه می کردم .هر چقدر فکر می کردم،راهی برای نجات شخصیت اصلی از بحران پیدا نمی کردم .کارکتری را که خودم آفریده بودم،چنان شخصیت پچیده ای داشت که بعید بود کسی به غیر از خودش،بتواند مشکلی را که من در سر راهش قرار داده بودم حل کند .ی دیگر اندیشیدم،احساس کردم که این کار حتی در لحظات پایانی،با ورود کاراکتری دیگر به صحنه ی بازی محقق خواهد شد ،ضمن آنکه بر میزان هیجان نیز خواهد افزود چرا که مرسوم نیست در آخرین فصل یا سکانس ،چنین چیزی رخ دهد .اما از طرفی،یک فرد معمولی و عادی نیز،نیاز را برطرف نمی کرد .ناگهان،چشمم به آقایی افتاد که در گوشه ی دیگر نشسته بود و مانند من ،قهوه ای پیش رویش داشت و رومه ای را مطالعه می کرد .خوب که دقیق شدم،به نظرم رسید که با این عینک ته استکانی با آن بندی که به روی گوش هایش افتاده چقدر شبیه چخوف دوست داشتنی من است .ولی او هرگز حاضر نمی شد در لحظات پایانی،وارد قصه ی فیلمنامه ی من شود.اگر می پذیرفت،خیلی جذاب و پر کشش می شد و دیگر شخصیت اصلی داستانم که با سماجت در مقابل پیدا شدن راه حلی منطقی برای خروج از بحران مقاومت می کرد ،تسلیم می شد .دل را به دریا زدم.می دانستم که چخوف،سخت شیفته ی همسرش اولگا بود،بنابراین از همین مساله استفاده کردم،نگاهی به او که ناباورانه مرا می نگریست انداختم ،بعد روی کاغذ نوشتم که اولگا به شما نیاز دارد و به او نشان دادم .لبخندی زد،پول قهوه اش را روی میز گذاشت ،از جایش بلند شد و رفت .من دانستم که او به کمک محبوبه اش می رود،برای همین با سرعت دست به کار شدم و فیلمنامه را تمام کردم.

 

 

 


نامیرا 

 

پس این مرگ چیست ؛ سیاهی،تابوت و خاک

 

پس این مرگ چیست ؛ خاموشی،سکوت و تاک

 

پس این مرگ چیست ؛ که جان ز آدمی می گیرد

 

پس این مرگ چیست ؛ چرا  آدمی می میرد ؟

 

چرا تولد ، چرا آمدن ، چرا رفتن !؟

 

چرا شروع ،چرا پایان ، چرا خفتن ؟

 

اگر آدمی می میرد ،پس آمدن از چیست ؟

 

اگر که او نمی میرد ، بگو که این مرگ کیست !؟

 

بلی.،مرگ پایان این زندگی است 

 

رها کردن جامه از بند زیست

 

ولی آدمی را هیچ پایان نیست

 

اگر " آدمی " تا ابد خواهی زیست

 

 


یک چینی در بهشت‌ 

موزاییک ها برق میزد و همه جا تمیز و خوشبو و زیبا بود .وقتی به رنگ سرخ ربدوشامبر بلندم که از مخمل دوخته شده بود نگاه می کردم ،حس خوشایندی وجودم را فرا می گرفت که شاید نظیر آن را در دورانی که نوجوان بودم و به دریافت جایزه ی دانش آموز نمونه ی استان نائل آمده بودم احساس کرده بودم .یکبار هم برای نخستین باری که تونستم منتظر بایستم تا مون را که دیوانه وار دوست داشتم،توی کوچه ببینم و جلو بروم و بهش سلام کنم .نظیر چنین اتفاقی دیگر برایم تا این لحظه پیش نیامده بود .در عوض،مردمک چشم های ریزی را دیدم که داشتند با ولع مرا نگاه می کردند و حد این نگاه کنجکاوانه به نحوی بود که تصور می کردم ممکن است هر آن از حجم کوچکی که حفره های استخوانی ریز زیر ابروان را پوشیده را شکافته و بیرون بزنند ! چه اهمیتی داشت،حداقل با این ایده،از این که توانسته بودم بر رقیبم فائق و به افتخار پوشیدن لباس مزین به مدال افتخار کنگ فو نایل گردم به خودم افتخار می کردم .مزه ی شوری که از فرود آمدن ضربات سنگین دست و پای حریف در واپسین زمان جهت جبران نتیجه بر چانه ام فرود آمده بود و گز گز کردن سر انگشتان دست چپم،هیچ کدام نمی توانستند خللی در شادی وصف ناپذیر پوشیدن این ردای زیبا و پر اهمیت در من ایجاد کنند .از همین حالا می دانستم که تلفن ها و مصاحبه ها شروع خواهد شد ،همانطور که از دقایق قبل هم عکاسان رسانه های گروهی کارشان را آغاز کرده بودند .غلبه برحریف کهنه کار چینی ،کم اهمیت نبود و خودم را به قله های دست نیافتنی موفقیت،رسیده می دیدم .گل بر روی سر و شانه و مدال روی سینه و جام قهرمانی در دستانم قرار گرفتند .حاضران طرفدار شادی و پایکوبی می کردند و جنجال و شور و هیجان وصف ناپذیری در جریان بود .پس از مدتی _ شاید چند ساعت _ رفته رفته همه چیز آرام شد و حالت عادی به خود گرفت .من هم آماده شده بودم تا به اتفاق همراهانم به منزل بروم .حریفم خیره شده بود و ناباورانه نگاهم می کرد؛ نه تنها این حادثه  را باور نکرده بود بلکه ظاهرش نشان می داد که بهم ریخته است .جلو رفتم تا با او دست بدهم،ولی ،رویش را برگرداند و تمایلی از خود نشان نداد .این کار با تمام سختی شکست،در حیطه ی ورزش نامناسب بود .بیرون  رفتم .پدرم مرا صدا زد و در گوشم جمله ای گفت .او در تمام عمر مشوق و راهنمایم بود و من موفقیت هایم را به او مدیون بودم .در مقابل درخواست پدرم ،متواضعانه سرم را به نشانه تائید تکان دادم و پدرم در حالی که ربدوشامبر را از من می گرفت به سمت حریف چینی  فت .

دستی به سرش کشید و او را از جا بلند و جامه را تنش کرد .برق شادی را در چشمان مرد چشم بادامی مشاهده کردم و گل از گلش شکفت و با پدرم دست داد .من هم سری برایش تکان دادم .چه حسی پیدا کرده بودم نمی دانم ،اما فکر کردم که حریف مسابقه ی من ،انگار آرام گرفت ،جوری که انگار در ابرها قدم می زند

 

 

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

بهداد کریمی